فَرانَک (مادر فریدون و همسر آبتین) در دوره‌ی پادشاهی ضحاک که در شاهنامه یکی از تاریک‌ترین دوره‌های تاریخی ایران بوده زندگی می‌کرد. شبی ضحاک خواب عجیبی می‌بیند. در تعبیر این رؤیا موبدان می‌گویند: «پادشاهی ضحاک به دست پهلوانی نام‌دار به نام فریدون نابود می‌شود. فریدون به کین خواهی پدر و دایه اش (گاو برمایه) بر‌ می‌خیزد. اما این پهلوان هنوز زاده نشده و در شکم مادر است» مأموران ضحاک جست وجویی را برای یافتن  نوزادی با نام فریدون آغاز می کنند. فرانک که همسرش آبتین هم به دست ضحاک کشته شده است برای نجات جان فرزند شیرخوارش به سمت دشت و بیابان می‌رود. به سبززاری می‌رسد که نگهبان آن مردی به نام "کاویان" است که یک گاو شیرده به نام "برمایه" دارد و از او درخواست می‌کند تا فریدون را به سرپرستی بگیرد.

کجا نامور گاو برمایه بود

که بایسته بر تنش پیرایه بود

سه سال گذشت و فریدون از مادر دور بود و تنها از گاو برمایه تغذیه می‌کرد. مأموران ضحاک همچنان به دنبال فریدون بودند. فرانک با تکیه بر غریزه‌ی مادری، آگاه می‌شود که فرزندش در خطر است، بنابراین با سرعت به دنبال فریدون می‌رود و او را با خود به البرزکوه می‌برد. مأموران ضحاک وقتی به محل زندگی کاویان و گاو برمایه می‌رسند از آن‌جا که آوازه‌ی گاو برمایه را شنیده بودند، گاو را کشتند. از طرفی؛ فرانک وقتی با فرزندش به البزرکوه می‌رسد مرد پارسایی را می‌یابد و داستان زندگی خود را بر او بازگو می‌کند و از او می‌خواهد که از فریدون نگه‌داری کند. 

بدان کاین گرانمایه فرزند من

همی بود خواهد سر انجمن

ببرد سر و تاج ضحاک را

سپارد کمربند او خاک را

فریدون در شانزده سالگی از کوه البرز پایین می‌آید و نزد مادرش می‌رود تا از نژاد و ریشه‌اش بداند. فرانک به او می‌گوید: «پدرت مردی خردمند و پهلوان و بی آزار و از نژاد طهمورث بود و به دست ضحاک کشته شد.» فریدون با شنیدن سخنان مادر خشم‌گین می‌شود و سودای سرنگونی ضحاک را دارد اما فرانک با درایت او را به صبر و رسیدن زمان مناسبش وعده می‌دهد. مدتی بعد، کاوه آهن‌گر علیه ضحاک قیام می‌کند و همراه با گروه زیادی از مردم نزد فریدون می‌رود. فریدون پیش از نبرد با ضحاک، نزد مادر می‌آید و از او می‌خواهد برای پیروزی آن‌ها دعا کند. فریدون با این درخواست می‌خواست به نوعی تأیید مادر را برای جنگ دریافت کند. این بار فرانک دعای خیرش را بدرقه‌ی راه او می‌کند.

فرو ریخت آب از مژه مادرش

همی‌خواند با خون دل داورش

به یزدان همی‌گفت زنهار من

سپردم ترا ای جهاندار من

بگردان ز جانش بد جاودان

بپرداز گیتی ز نابخردان

فریدون پس از شکست ضحاک، او را در کوه دماوند به بند می‌کشد و خود بر تخت پادشاهی می‌نشیند. در یک جمله، فرانک شیرزنی است که فرزندی چون فریدون دارد که اساس و پایه‌ی ستم هزارساله‌ی نیروی اهریمنی ضحاک را بر باد می‌دهد.