۱۴۰۳: زنان شاهنامه
دی: منیژه
منیژه دُختر افراسیاب و خواهر فریگیس و دلدادهی بیژن بود. بیژن به همراه گرگین با دستور کیخسرو، برای جنگ با گرازان به سرزمین ارمانیان میرود. در نزدیکی آنجا بیشهای بود که منیژه به همراه ندیمههایش در آن، بزم و جشنی برپا کرده بودند. بیژن برای تماشای منیژه به نزدیکی سراپردهٔ او میرود، دختر، او را از دور میبیند و به او دل میبندد.
کلاهِ جهانْپهلوان بر سَرش
فروزان زِ دیبایِ رومی بَرش
به پرده برون دُختِ پوشیدهروی
بجوشید مهرش بر آن مهرجوی
آنگاه منیژه یکی از ندیمههایش را نزد بیژن میفرستد و او را به خیمهی خود میبرد. چون هنگام خداحافظی فرا میرسد، منیژه برای آنکه بیژن از او دور نماند، داروی بیهوشی به او میخورانَد و او را با خود به قصرِ پدر میبرد. بیژن چون چشم باز میکند خود را در کاخ افراسیاب میبیند. هنگامی که افراسیاب باخبر میشود، میخواهد بیژن را بکشد ولی با پادرمیانی مشاور خود پیران، راضی میشود که او را در چاهی افکنند، و دخترِ خود را نیز از امتیازات شاهدختی محروم میکند و از قصر بیرون میکند. منیژه با وفاداری بر سر عشق خود باقی میماند.
گاهی نان و خوراکی جمع آوری می کند و از میان میلههای چاه آن را برای بیژن میاندازد. پس از آن رستم برای نجات بیژن به توران میآید. منیژه پدر و خانواده و کشور خود را پشت سر میگذارد و برای رهایی بیژن با رستم همراهی می کند. عشق باعث می شود که منیژه کشورِ دشمن را بر کشور خود ترجیح دهد.
دریغا که شد روزگارانِ من
دل خسته و چشمِ گریانِ من
بدادم به بیژن دل و خان و مان
کنون گشت بر من چُنین بدگمان
پدر گشته بیزار و خویشان زِ من
برهنه دَوان بر سرِ انجمن
همان گنج و دینار و تاج و گُهر
به تاراج دادم همه سر به سر
پس از نجات بیژن، منیژه همراه او به ایران میرود و به همسری او در می آید.