تهمینه، دختر شاه سمنگان، همسر رستم و مادر سهراب است. روزی رستم برای شکار به مرز سمنگان رسید، شکاری گرفت و در حال استراحت بود که به خواب رفت. وقت خواب عده ای از سواران شهر رخش را یافتند و فکر کردند صاحب ندارد و او را به شهر بردند، رستم در جستجوی رخش به شهر سمنگان رفت. شاه سمنگان و اشراف به رستم اطمینان دادند رخش پیدا خواهد شد. به مناسبت حضور رستم بزم و جشنی هم در کاخ برگزار شد. سپس در نیمه های شب، تهمینه به استراحت گاه رستم رفت و این چنین به عشقش به پهلوان اعتراف کرد:

ترایم کنون گر بخواهی مرا

نبیند جزین مرغ و ماهی مرا

یکی آنک بر تو چنین گشته ام

خرد را ز بهر هوا کشته ام

چو رستم بدانسان پریچهره دید

ز هر دانشی نزد او بهره دید

و دیگر که از رخش داد آگهی

ندید ایچ فرجام جز فرهی

رستم نیز با تماشای تهمینه دل به او می بندد و هم پیمان می شوند. رستم و تهمینه شبی را در کنار هم میگذرانند و هنگامی که تهمینه می خواهد برود، رستم مهره ای را که به بازوی خودش بسته بود به عنوان نشان به او می دهد؛ تا هنگامی که فرزندشان به دنیا آمد، این نشان را اگر دختر بود به گیسوی اش و اگر پسر بود به بازویش ببندد؛ تا در آینده او بتواند فرزندش را بشناسد. 

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه

یکی کودک آمد چو تابنده ماه

تو گفتی گو پیلتن رستم ست

وگر سام شیرست و گر نیرم است

چو خندان شد و چهره شاداب کرد

ورا نام تهمینه سهراب کرد