۱۴۰۳: زنان شاهنامه
بهمن: همای چهرآزاد
همای دختر بهمن اسفندیار بود، که مطابق با سنت و عقاید دوران خود با پدرش ازدواج کرد و از او باردار شد. پس از مرگ بهمن، با وجود آنکه پسری به نام ساسان داشت، مطابق وصیت او همای وارث تاج و تخت شد:
چنین گفت کاین پاکتن چهرزاد
به گیتی فراوان نبودست شاد
سپردم بدو تاج و تخت بلند
همان لشکر و گنج با ارجمند
ولی عهد من او بود در جهان
همانکس کزو زاید اندر نهان
اگر دختر آید برش گر پسر
ورا باشد این تاج و تخت پدر
همای چون بر تخت نشست از نظر دادگری و عدالت از پدر خود پیشی میگیرد. او همچنین بدنبال شناخت هرچه بیشتر جهان دوران خویش بود و سفیران خود را به سراسر گیتی فرستاده تا از هرچه در جهان میگذشت، مطلع شود:
نخستین که دیهیم بر سر نهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد
که این تاج و این تخت فرخنده باد
دل بدسگالان ما کنده باد
همه نیکویی باد کردار ما
مبیناد کس رنج و تیمار ما
اما هنگامی که زمان زایمانش فرا میرسد، آنچنان به تخت شاهی دلبسته بود که بدنیا آمدن پسرش را مخفی کرده و به همگان میگوید که کودک هنگام زایمان مرده است. هنگامی که فرزندش، هشت ماهه شد. به دستور همای او را در گهوارهای قیراندود که با مشک و گلاب و عنبر خوشبو شده و با پرنیان و جواهرات و گوهرهای گرانقیمت پر شده است، گذاشته و نیم شب صندوق را در آب فرات میاندازند. همچنین به بازوی کودک دستبندی از گوهر شاهوار میبندند.
همای دو نفر را مامور کرد، تا صندوق را از کنار ساحل تعقیب نمایند و از سرنوشت کودک آگاهی پیدا کنند. صندوق توسط گازری نجات مییابد. زن گازر که نوزادش مرده بود، از دیدن کودک بسیار خوشحال شد و نام او را داراب گذاشت. آنها خانه و کاشانه خود را رها کرده و همراه با صندوق و نوزاد به شهر دیگری رفتند و خانهای شایسته تهیه کردند و داراب را چنان در ناز و نعمت بزرگ کردند، که به او آسیبی نرسد. داراب چون بزرگ شد، جوانی قدرتمند شد و کسی را یارای مقابله با او نبود.
روزی داراب زن گازر را به زور شمشیر مجبور کرد تا حقیقت را به او بگوید، که پدر و مادر واقعی او چه کسانی هستند. زن از ترس جان خود، واقعیت را به داراب میگوید. داراب از ماندهی دینارها اسب و زین و لگام کهنهای میخرد و به نزد مرزبانی میرود که او را همچون فرزند خویش میپذیرد. اما با حمله ناگهانی رومیان به ایران مرد مرزبان کشته میشود.
خبر به همای رسید. او به رشنواد سرلشکر خود دستور میدهد، تا سربازانی جمع آوری کند و داراب نیز داوطلب میشود. هنگامی که سربازان در مقابل همای رژه میروند، همای داراب را میبیند:
چو دید آن بر و چهرهٔ دلپذیر
ز پستان مادر بپالود شیر
بپرسید و گفت این سوار از کجاست
بدین شاخ و این برز و بالای راست
شب، هنگام حرکت سپاه به سوی روم، طوفان شدیدی شده و باران میگیرد. داراب در خانه قدیمی زیر یک طاق پناه گرفت. رشنواد که جهت بررسی شرایط لشکر به اردوگاه آمده، هنگام عبور از آن خانهی قدیمی صدایی میشنود. ندا به طاق دستور میدهد که نریزد، زیرا مهمانی ارجمند در زیر آن خفته است و این ندا را سه بار میشوند. او کسی را به خانه فرستاده و با صحبت با داراب متوجه هویت اصلی او میشود.
داراب در جنگ خوش میدرخشد و تمام سپاه روم را در نوردیده و باعث پیروزی سپاه ایران میگردد. قیصر روم تسلیم شده و حاضر به پرداخت خراج میگردد. از سوی دیگر، رختشویی و زن او را نزد رشنواد میآورند. آنها داستان را برای رشنواد تعریف میکنند و رشنواد به سرعت سواری را به همراه نامه و گوهر سرخی که به بازوی داراب بسته بود، نزد همای فرستاد:
چو آن نامه برخواند و یاقوت دید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
بدانست کان روز کامد به دشت
بفرمود تا پیش لشکر گذشت
بدید آن جوانی که بد فرمند
به رخ چون بهار و به بالا بلند
نبودست جز پاک فرزند اوی
گرانمایه شاخ برومند اوی
همای با چشمانی گریان از کار اشتباه خود اظهار پشیمانی کرد و برای بخشایش گناهش به آتشکده گنج و گوهر فراوان میبخشد. داراب همراه با رشنواد وارد شهر شده و توسط همای استقبال میشود. همای در همان ابتدا از داراب پوزش میطلبد. داراب او را نزد خود خواسته ضمن درود و سلام کردن، او را میبخشد. همای تمام اندیشمندان و بزرگان را دعوت کرده و داستان را برای آنها بازگو میکند. تمامی بزرگان و لشگریان به داراب ادعای احترام کرده و او را پادشاه مینامند. جشنی بزرگ بر پا میشود سپس داراب مرد رختشویی و همسر او را هم به پیش خوانده و به آنها گنچ و گوهر فراوان میبخشد.
همای آن زمان گفت با موبدان
که ای نامور باگهر بخردان
به سی و دو سال آنک کردم به رنج
سپردم بدو پادشاهی و گنج